نامه یی از کابل
محمدنبی عظیمی محمدنبی عظیمی

دراین روزهایی که نخستین دورهء ریاست جمهوری آقای کرزی به پایان ناکام خود نزدیک می شود، هفت سال پیش را که نیروهای رزمی ایالات متـحده امریکا به کشورما تجاوز نموده و با حملات هوایی گستردهء  شان به حاکمیت سیاه طالبی خاتمه بخشیدند وتصور می شد که روزگار تیره وتاردرکشور سیه روزگارمان به سر رسیده است ، به روشنی به یادمی آوریم که چگونه ریشه های امید های اوج گیرو آرمان های  ناکرانمند در قلب وروح مردم افغانستان به ویژه روشنفکران وطن به خاطر رفاه وترقی وخوشبختی مردم ما جوانه زد وچگونه به طور گسترده یی در سخن وخامه ء آگاهان و قلم به دستان این سرزمین پژواک یافت.

  ازآن جمله نبشتهء زیر که درماه جوزای 1381 خ از خامه ء توانای همکار عزیز ما آقای نبی عظیمی تراوش کرده ودرشماره 47 نشریه آزادی به نشر رسیده بود، می تواند بیانگر آن آرزو هایی باشد که سوگمندانه هرگز تحقق نیافت.

ما از جناب نبی عظیمی که خواهش ما را قبول نموده وبازنویسی آن نوشته :  " نامه یی از کابل " و نوشتهء دیگر شان" آرزو های برباد رفته " را که به همین ارتباط نوشته شده بود برای نشرمجدد دراختیارما قرار دادند،  اظهار سپاس می نماییم .

 

روزبه

 

 

 

نامه یی از کابل

 

حمل  1381

کابل / خیرخانه

 

 "  دوست عزیزآقای ... السلام علیکم !

....... ( بعد ازتعارفات ).

 

   اگر به یادت باشد درنامهء قبلی ام برایت نوشته بودم که دلم برای دیدن زادگاه مان پرمی کشد ودیگر نمی توانم دراین هیچستان غربت  ( دوزخ روی زمین )  زنده گی کنم.  درآن نامه نوشته بودم که ازهمان روز هایی که " صبح ها خجالت زده بودند وشفق ها دروغین وبه خورشید آسیب رسیده بود" وسیاهی وتاریکی در کوی وبرزن زادگاه عزیزمان تسلط یافته بود، ازآنجا رخت سفر بسته وآمده بودم دراین دوزخ یعنی به پشاور . برایت نوشته بودم که اکنون شش سال ازآن روز می گذرد . دیگر شکیبایی و توانایی ام به پایان رسیده است. ازنزدت پرسیده بودم ، تو چه مشوره می دهی ، به زادگاهم برگردم یا برنگردم؟

 

  اما پاسخ تو چنین بود : " صبرکن! من نیز مانند تو وهزاران هموطن دیگر درهمین هیچستان ها وشبستان های غربت گیر مانده ایم . این جا هم غربت است. غربت درهمه جا یک رنگ ویک بو دارد. قصر نشین وکوخ نشین ندارد. ذلت غربت وبی وطنی درامریکا واروپا وروسیه و پشاور وازبکستان وتاجکستان یکسان است. ما از بد حادثه ،آوارهء سرزمین های غیر شده ایم ، نه از روی شوق .اینحا برای دریوزه کردن و گدایی نیامده ایم ، لقمه نانی درزیر این چرخ کبود برای هرتنابنده یی پیدا می شود، مگر نه گفته اند : آن آفرینشگری که انسان را آفرید، همراه با وی رزق وروزی اش را نیز فرستاد؟ آری، دوست عزیز، این تنها تو نیستی که خسته شده ای از این همه حقارت واز این همه تبعیض.. بسیاری ها خواهان برگشت اند، بسیاری ها می خواهند سرود  : " پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت " را زمزمه کنند حتا با پای پیاده به کشور شان برگردند. اما دریغا که زادگاه مان هنوز میزبان شب است. درآن جا خفاشان سیه دل وجفا پیشه لانه کرده اند. آنان همان کوردلان وتنگ اندیشانی اند که خود ها را نایب خداوند گار می پندارند وبه نیابت ازوی دست ها را قطع می کنند ، پا ها را می برند و پیکر آدم ها رامثله می کنند :  با بی رحمی ووحشی گری تمام ،  درملاء عام درستدیوم ورزشی کابل ودربرابر چشمان هزاران همشهری بخت برگشه و فلک زدهء من وتو....بنابراین تو آب را نادیده موزه هایت را چرا می کشی؟ صبرکن تا فـرّجی روی دهد ویا گشایش وعنایتی ازآسمان!.."

 

  حرف های تو هنوز آویزهء گوشم بود که ناگهان یک روز صبح که کراچی دستی ام را بامتاع اندکش به سوی بازارآن شهر دوزخی  می راندم، شنیدم که خفاشان وکوردلان سیاهپوش با ذلت وسرافگنده گی ازسرزمین مان رانده شده اند. شنیدم که دیگر صبح ها وشفق ها خجالت زده نیستند واز سفر دور ودراز خویش باز گشته اند. شنیدم که دیگر پنجره های خانه ها بسته نیستند ، مردم شیشه های سیاه پنجره های شان راریزریز کرده وبه زباله دان تاریخ فرو ریخته اند. دیگر درکوچه ها محتسب های کیبل به دست دیده نمی شوند، کوچه ها وسرک ها ودرختان کنار جاده ها خندان اند وازمیان خروار ها آوار حانه های ویران ومخروبه شهر شنیده می شود:"   ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم ."

 

پس چه کسی وچه چیزی مانع من شده می توانستند تا بلافاصله رخت سفر بسته نکنم ؟ آری ، حالا دیگر به هیچگونه یجوز ولایجوزی ضرورت نبود، نه به ریشی که می بایست به اندازهء یک قبضهء شرعی می بود ونه به اذن ومشوره ء دوستانی حتا مانند تو... دران هنگام فقط  مثل همیشه - در چنین مواقع سرنوشت ساز- دیوان غزلیات حافظ غیبگو را گرفتم وبه استخاره نشستم که برگردم یا برنگردم ؟  دیوان را بوسیدم، چشمانم را بسته کردم، صفحه یی را گشودم و چنین خواندم :

    ای هُد هُد صبا به سبا می فزستمت / بنگر که از کجا به کجا می فرستمت / حیف است طایری چو تو درخاکدان غم/

    زینجا به آشیان وفا می فرستمت / ... حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست / بشتاب هان! که اسب وقبا می فرستمت.

 

گفته های رند شیراز در بند بند وجودم تاثیر گذاشت . تفال نیکویی بود و من دیگرهرگونه تأخیری را در فروختن اشیای اضافی وآماده گی برای سفر، جفا به آرزو های دیرین سالم می پنداشتم. ..                                                           

 

درآستانهء شهری که یک بار دیگر آسمانش میزبان آفتاب شده بود رسیدم، زمین ادب بوسیدم و" خاک خوب " ومقدسش را توتیای دو دیده ساختم . نسیم  بهار توبه شکن می وزید ، سپیدی برف های کوه های پغمان ، سبزی و طراوت علف های "نورس" کنار رودخانهء خروشان کابل و شگوفه های درختان زردآلوی وحشی که در لابه لای سنگلاخ های تنگ غارو روییده بودند، مرا بی اختیار به یاد آن سخنان شعرگونه ء تو عزیز ترین انداخت ، به یاد همان شعرگونه یی که دریک چنین روزی سال ها پیش ، پیش از آن که تفنگ را بشناسیم ودود باروت را تشخیص دهیم... یادت هست  ؟ آن روز درخواجه صفا بودیم ، از آن بلندا به کابل که دربهاران مشک بیز غرق شده بود می نگریستیم که ناگهان برای کابل شهری که هردوی مان عزیزش می داشتیم ، چنین سرودی  : دربهار زیبا / ژاله سپید، لاله سرخ و سبزه سبز را /  بی تو نمی خواهم / زیبایی وبهار من تویی / 

 

***

 

  به کابل که رسیدم ، رفتم به منزل برادرم رحمت جان... شرح وتفصیل آن لحظات باشد برای وقتی که همدیگر را ببینیم. حالاهمینقدرمی توان گفت که هم می گریستیم وهم می خندیدیم وهم شگفت زده بودیم به خاطرمعجزه یی که رخ داده بود. آخرچطورباورمی کردیم که زنده هستیم ، امارت طالبی سقوط کرده و خورشید آزادی و امنیت بر شهرما پرتو افگنده است؟ آیا این همه معجزه نبود ؟ به زودی دوستان وآشنایان پیدا شدند... بغل گشودن ها ، روبوسی ها ، اشک ریختن ها ، گله ها وتهنیت گویی ها تمامی نداشتند. دوستان از ستمی که کشیده بودند ، از رنجی که برده بودند، ازتنگدستی و فقری که دامن گیرهمه شده بود، ازتحقیری که از بام تا شام توسط یک مشت وحشی نامسلمان می گردیدند، ازرفتار وحشیانه وغیرانسانیی که با دختران وبانوان انجام می یافت، ازبی فرهنگی لایزالی که درسلول سلول وذره ذره ء وجود این اوباش وارازل عجین بود، از فروپاشی تمام تاسیسات انسانی وازآن ستم بیکرانی  که این ارواح خبیثه باتمدن وفرهنگ سرزمین ما کرده بودند،ساعت ها سخن می گفتند واشک می ریختند. آری ، اگرچه بسیاری آنان به اسکلت های مرده گان شباهت داشتند و لاغروتکیده وپزمرده بودند ولباس های پاره پوره به تن داشتند، اما حالا پس از رانده شدن طالب ها ازسرزمین پدرمان راضی به نظر می رسیدند و جلوه هایی از نورامید برای یک زنده گی بهتر نیز درچشمان شان مشاهده می گردید.

 

  یکی دوروز بعد که به شهر وبازار رفتم نیز همان آرمان ها وآرزو های اوج گیر را در هوا وفضای شهر احساس کردم. بازاریان دکان های پر وپیمانی داشتند. تبنگی ها ودستفروش ها به مقایسه سال های پیشین چند برابر شده بودند. بازار از کثرت جمعیت می ترکید. دربازار همه چیز پیدا می شد، از شیرمرغ گرفته تا جان آدم، فقط اگر پول می داشتی، دیگرمهم نبود که کلدار باشد یا ریال ویا دالر. بسیاری از بازاریان هنوز ریش های انبوه شان را نتراشیده بودند، انگار هنوز باور نداشتند که بدون ریش وپشم هم می توانند زنده گی کنند. بانوان چادری پوش نیز فراوان بودند، زن ودختربدون برقع  و رو برهنه اصلاً به چشم نمی خورد. تنها زنان تحصیلکرده وروشنفکر در مکتب ها و اداره های دولت از شوک نخستین بیرون می شدند و اگرچه هنوز " سایه های هول " فرود آمدن کیبل وقمچین طالب را برفرازسرشان حس می کردند؛ اما واقعیت زنده گی نیز آرام آرام دربرابرچشمان شان قد می کشید. به همین سان مردان دریشی پوش نیز درشهر وبازار به ندرت دیده می شدند. دوستی که همراهم بود قصه کرد که روزی زن روی لچ ومرد دریشی پوشی را که ریشش را هم تراشیده بود، جمعی ازکودکان دنبال می کردند. اومی گفت ، آنان چنان هیجان آلود وبهت زده بودند که انگارآن زن ومرد موجوداتی هستند که از کرهء ماه با بشقاب پرنده به زمین فرود آمده بودند...

 

  ازتراکم وکثرت جمعیت درسرک ها و قسمت های آباد شهر نپرس ! نام خدا جای پا ماندن نیست. سرک ها وپیاده رو ها کــَند وکــَپر شده اند وپر از گل وخاک و لای ولوش و مانند دل تسبیح طالبان سوراخ سوراخ ،  از فرط راکت وبم  و گلوله باران. موترهای لوکس پیکپ وپاجیرو که اصلاً برای راندن به طرف چپ جاده به شیوه انگریزها وپاکستانی ها ساخته شده اند، درشهر کابل فراوان دیده می شوند: این هم  یادگار دوران سیاه طالبان وکوششی برای صوبه پنجم ساختن کشور ما. موترهای گزمه سربازان صلح ( ایساف ) با سربازان کلاهخود به سر ویا نمدی ( بیره ) به رنگ های آبی و جگری ، آراسته وپیراسته و آماده وماشه به دست درهرجا ودرهر کنج وکناردیده می شوند . چشم درچشم آنان افگندن همان ودیدن سلام نظامی وچهرهء بشاش ولبخند انسانی آن ها همان... از چرخ بال های شان که تک تک ویا جوره جوره برفراز شهر از شب تا صبح پاس می دهند ، چه بنویسم واز نظم و ترتیب شان وبرقی که از موزه های سیاه  وبراق آن ها به چشم می خورد یا ازبویی که از لباس های اتو کرده ء شان برمی خیزد؟ آخر به گفتن که نمی شود تصویر دقیقی ازاین وضع داد. پس بیا وببین !

 

از حرف ها وخبرهای دلگرم کننده ء دیگریکی این است که دولت های متحده یا ائتلاف ضد تروریزم مبلغ چهارونیم ملیارد دالر امریکایی را برای پنجسال اول باز سازی افغانستان کمک می کنند. مبلغی که هرگز افغانستان به خود ندیده است. بنابراین به تصور بسیاری از آگاهان اگر این پول با دلسوزی و به جا وبه موقع مصرف گردد، به زودی چهره ویران کشور تغییرخواهد یافت. تصور می شود که دولتمردان ما این پول را برای بازنویسی نهاد های اساسی اقتصادی و درساحه معارف که به کلی ویران شده است به مصرف برسانند. وخدا کند که چنین شود. اما می خواستم از تو بپرسم که این اصطلاح باز سازی که امروزه برهر زبانی جاری است ، چه معنا می دهد؟ آخر به فکر من باز سازی چیزی نیست جز این که شئی شکسته یی را ترمیم کنند، چینیی را پتره بزنند و یا مثلاً سرک اسفلت شده یی را داغ گیری کنند؛ اما درکشور ما چه باقی مانده است که ترمیم شود؟ آنچه هم ازدست طالب های فرهنگ ستیز و جنگ سالاران بی معرفت باقی مانده بود، درحملات امریکایی ها ازبین رفت. بنابراین آیا ما خود ها را فریب نمی دهیم ؟  سوال این است که آیا حالا موقع آن نیست تا همه چیز را از نوبسازیم ؟ ازبنیاد واز ریشه. همان طوری که حافظ گفته بود : .بیا تا گل  برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشگافیم وطرح نو بیندازیم .

 

  خبر دیگری که برایت دارم این است که امریکایی ها که حالا سکان رهبری کشور را دردست گرفته اند، می خواهند تا تشکیلات نظامی فعلی جهادی های سابق را لغو نموده و اردوی جدیدی برابر با نورم ها وستندرد ها وبه شیوه تشکیلات کشورهای ناتو به وجود آورند. اما جهادی های پیشین هنوز هم مصراند برای حفظ این تشکیلات وتکیه کردن بالای افتخارات گذشتهء شان. از درد دل هزاران افسروخرد ضابط مسلکی ارتش پیشین که تا هنوز هم بنابر تعصب وتنگ نظری های دوران جنگ سرد مانند انگشت ششم شمرده می شوند و کسی درحال حاضر به ایشان اهمیت نمی دهد، چه برایت بگویم؟ ولی چه امیرکاییان بخواهند وچه نخواهند، این کتلهء وسیع تحصیلکرده ودارای تجارب گرانبهای رزمی ، واقعیتی است که انکار کردن از آن به منافع ملی ما زیان جبران ناپذیر خواهد رسانید. به باور من هم رئیس دولت مؤقت آقای حامد کرزی وهم حامیان خارجی وی به زودی پی خواهند برد که با کنار گذاشتن این نظامیان وطنپرست وجسور هرگز نمی توان اردوی ملی را تشکیل داد.

 

 خبر خوشی دیگر این است که دولت آزادی مطبوعات و آزادی فعالیت احزاب سیاسی را اعلان کرده وحتا قوانین آن را نیز طرح وتدیون کرده است. آیا این مژدهء خوبی نیست برای تو که هم اهل شمشیر هستی وهم اهل قلم وسیاست ؟

 

 آری دوست عزیز! حرف ها ونوید های خوش ووعده های حافظ غیبگو خوشبختانه درحال تحقق است ومن مانند هر همشهری وهمو طنم خوشبین هستم و تصور می کنم که  صلح وامنیت دایمی تأمین می گردد،  وطن آباد می شود وسرانجام انسان سیه روزگارما به رفاه و خوشبختی اجتماعی نایل خواهد شد. اما چه خوب می شد که این سوال سوزان نیز وجود نمی داشت وباورهای قشرروشنفکر و چیز فهم کشور را خدشه دار نمی ساخت :

 

دولت مؤقت هم ازدین وقوانین شرعی سخن می زند وهم از دموکراسی ! آیا چنین چیزی ممکن است، سازش دین با دموکراسی ؟مگر نه آن که اسلام سیاسی بنیاد گرا،  دموکراسی را محصول غرب می داند وغرب را سمبول کفر والحاد واسلام متجدد در جستجوی راه هایی برای سازش با دموکراسی... درحالی که  نیمچه روشنفکرانی مانند من باور دارند که جامعهء مدرنیته وسیکولار فقط هنگامی ساخته می شود که دین از سیاست جدا شود. خوب، تو چه می گویی ؟ راستی تو چه وقت می آیی؟ تا چه وقت درآن غربت آباد نشسته وهیچستان وشبستان گفته می روی وناله وندبه می کنی. برخیز وبیا که فصل به تماشا نشستن ژالهء سپید ، لالهء سرخ وسبزهء سبز می گذرد..."

 

                                                                                                               دوستدارت : حشمت    


March 8th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان